نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

نمایی از ظهرعاشورا

 

 

بوی عطر و گلاب و طــــعم نبات

بوی ذکر و نیایش و صـــــــــلوات

بوی اسفـــــــــــند می زند به مشام

رخت ماتم ، ولی به قامت عــــــام

شهر ها پُر ز جامه های ســــــــیاه

ســـــــــــینه ها پُر ز درد و ماتم آه

بر در تکــــــــــــیه ها کتیبه ی غم

دسته ها صف کــــــشیده پشت عَلَم

چشمها مستعـــــــــــــــــــــــــــــــــــد بارانند

گــــــــــــوشها ملک نوحه خوانانند

دسته ها گرم مرثیه خــــــــــــوانی

چشـــــــــــــــــمها بی بهانه بارانی

سینه زنها به سینه می کــــــــــوبند

عــــــــــده ای خاک راه می روبند

بوی اسفـــــــند و نذری از همه جا

می نوازد مشام انســــــــــــــان را

هر کــــــجایی که مرثیه خوانیست

دو سه تا گـــــــــــوسفند قربانیست

طبل و سنج وغمی که دلگیر است

همنوا با صدای زنجـــــــــیر است

نوحه خوانها چو نوحه می خوانند

گـونه ها تشنـــــــــــــــگان بارانند

مردم اینـــــــــــجا همه سیه پوشند

در عزای حسین(ع)خود جــــــوشند

عده ای گـــــــــــــرم تعزیه خوانی

خوانش شعــــــــــــــرهای کاشانی

تعزیه یک نمایش غم نیســـــــــت

صحـــبت ازدرد بیش یا کم نیست

صحـبت از مرگ با وفاهایی ست

که در آن روح کربلا جاریست....

گـــــــرچه من خود ز خیل ایشانم

خـــــــــــــــــــاک پای تمام اینانم

 

مصطفی معارف ظهرعاشورای سال 90 تهران

 

 

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 244
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف


 

 ( داستان کوتاه )

سنگر تيربار

 

شب سايه تاريک خود را بر همه جا گسترانده است. صداي خفه منورها، اميد روشنايي زودگذرو اندک را در دل دشمن زنده مي کند. صداي صفير گلوله هاي رسام که تخته سياه آسمان را با گچ قرمز خط خطي ميکنند لحظه اي قطع نمي شود. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله، و اين نشان از شدت نفرت دشمن از رزمندگان اسلام دارد.

ساعتي از درگيري در جزيره شلحه مي گذرد و بچه ها قسمتي از ماموريت محوله را انجام داده اند اما هنوز مقاومت پراکنده دشمن و از جمله مقاومت يک سنگر تيربار مانع پيشروي بچه هاست. سنگر در جاي حساس و مهمي واقع شده است و هر کسي که براي خاموش کردنش رفته ديگر برگشتن را تجربه نکرده است.

محموديکي از بچه هاي قديمي جنگ است که مسئوليت دسته يک گروهان الحديد را به عهده دارد.از دسته 30 نفري تحت امرش چند نفر بيشتر باقي نمانده اند. او تا پايان کار راه درازي در پيش دارد و اين در حالي است که زمان زيادي تا صبح باقي نمانده و اگر هواروشن شود کار بيش از پيش مشکل و طاقت فرسا خواهد شد.

سنگرتيربار که شديدا به مقاومت خود ادامه مي دهد مانع بزرگي بر سر راه عمليات است محمود براي لحظه اي در فکر فرو مي رود وظيفه اش در اين برهه خطرناک چيست؟ هر کس براي انهدام سنگر رفته ، کاري از پيش نبرده است.

انديشه اي در اعماق قلبش شکل مي گيرد. اما آيا صحيح است که دراين زمان نيروهاي پراکنده اش را بي سرپرست باقي بگذارد. کم کم خود را قانع مي کند، شور و شوق عجيبي سراپايش رافرامي گيرد. در انديشه اش جبران عقب ماندگي ها و جا ماندن هاي مکرر از قافله ياران را مي گذراند. لبخندي بر لبانش نقش مي بندد.

خيلي زود از روياهاي شيرين در مي آيد و پاي در راه مي نهد. اسلحه اش را حمايل کرده،نارنجکي به دست مي گيرد سينه خسته و داغدار خود را با زمين آشنا مي سازد و سينه خيز به سوي سنگر روانه مي شود به داخل کانال مي خزد. بوي تعفن جنازه ها آزارش ميدهد، کمي احساس سرما مي کند. چفيه اش را از گردن باز کرده به زير لباسهايش مي بندد، ساعت مچي خود را در جيب گذاشته تا استتار کامل شود. صداي ويز ويز گلوله هايي که جلوي صورتش در خاک فرو مي روند او را متوقف مي کند. دوباره مردد مي شود و ترس به جانش مي افتد.

به20 متري سنگر مي رسد آرام به جلو مي رود. زير لب ذکري را زمزمه مي کند .اين چندمتر گويا براي او طولاني ترين فاصله دنيا است. انگار زمان متوقف شده است. صداي نخلهايي که بريده شدن سر و يا شکستن کمرشان را فرياد مي کنند بعد از هر انفجار ازميان نخلستان به گوش مي رسد. صداي انفجار گلوله اي در قلب اروند و سپس صداي پاشيده شدن آب او را تکاني مي دهد. به 10 متري سنگر که مي رسد منوري اوج مي گيرد نور کاذب ولي زيبايش سايه سرخي بر صورت محمود مي اندازد. او متوقف مي شود سپيدي صورتش را ازسرخي نور منور دريغ مي دارد تا مبادا دشمن از وجودش آگاه شود.

بعداز لحظه اي دوباره سياهي شب غالب مي شود، به راه مي افتد. عرق سراسر صورتش را خيس کرده است. دستان عرق کرده اش را با قدرت تمام بر بدنه ناهموار نارنجک مي فشارد نسيمي گذرا از ميان گيسوان نخل ها به سوي انبوه ني هاي نيستان روان مي شود. صداي خش خشي که از آشوب گذشتن نسيم از ميان نيستان بر جاي مي ماند دشمن را سخت به هراس مي افکند.

تيراندازعراقي کورکورانه قلب نيزار را هدف مي گيرد. داس هول انگيز گلوله ها با بي رحمي ني ها را درو مي کند.

اواکنون در 5 متري سنگر جاي گرفته نارنجک را که گويا مي خواهد از ميان انگشتانش بگريزدبه دست ديگرش مي گيرد، سپس عرق دستش را با شلوارش پاک مي کند. آنقدر بر زمين فشارمي آورد و خود را به آن مي چسباند که گويي مي خواهد در آن فرو رود، نگاهي به سنگرمي اندازد. و راز شهادت بچه ها برايش معلوم مي شود. سنگر داراي 2 تيربار است يکي بالاي ديگري، تيربار اول در فاصله نيم متري زمين با گلوله هاي معمولي پاها را درومي کند و تيربار دوم نيم متر بالاتر از آن با گلوله هاي خود سرها را نشانه ميگيرد.

کارهايي را که بايد بکند مرور مي کند، آيه وجعلنا... قوت قلبش مي شود دشمن همچنان آهنگ مرگ مي نوازد. عزمش را جزم مي کند، هنوز به راه نيافتاده که منوري دوباره او را زمينگير مي کند، لعنتي...

منورهمچنان نورافشاني مي کند، هيکل درشت و غول آساي دو عراقي در پشت سنگر نمودار ميشود، زشتي هاي دنيا را در صورت آنها مي بيند. رويش را برمي گرداند عراقي در زيرنور منور سرک مي کشد محمود چونان جنازه اي بي حرکت باقي مي ماند، منور کم کم خاموش مي شود و غرش تيربارها دوباره آغاز مي گردد. حرکت مي کند مي داند که بدنش ازارتفاع نيم متر بالاتر نبايد برود اما وجود جنازه ها، تجهيزات و موانع ديگر اينکار را مشکل مي کند. جلوي سنگر تيربار قدري گود است و شکافي در زير تيربار اول قرار دارد. حالا به دو متري سنگر مي رسد. قدري جلوتر مي رود تکاني به خود مي دهد.قنداق اسلحه اش به لبه کلاه آهني مي خورد و صدايي بلند مي شود. بي معطلي به زيرجنازه ها مي خزد دشمن سرک مي کشد سايه يک عراقي بر وجودش سنگيني مي کند.

يادياز همرزمان شهيدش اکبري، قره داغي، همت، سرافراز و... مي کند رشته افکارش با ديدن قيافه دشمن از هم مي گسلد و بي حرکت مي شود تاريک تر از آن است که چيزي دستگيردشمن شود، عراقي به پشت سنگر مي خزد و تيراندازي دوباره شروع مي شود. محمود با ذکريا زهرا به گودي زير سنگر مي رود. ضامن نارنجک را کشيده براي اطمينان بيشتر اهرم ضارب را آرام رها مي کند کار خطرناکي است عرق سردي بر پيشاني اش مي نشيد. هزار ويک ، هزار و دو، هزار و سه و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب مي کند. ناگهان صداي ا نفجاري بلند مي شود سوزشي در پشت خود احساس مي کند. نمي داند چه روي داده ، گيج مي شود.

وقتي گرد و غبار مي خوابد تازه مي فهمد چه اتفاقي افتاده ،آري او به وسيله ترکش هاي نارنجک خودش که از شکاف زير سنگر به اين سو راه يافته بودند مجروح شده است. نارنجکي ديگر کشيده و به داخل سنگر مي اندازد از رو به روي شکاف خود را کنار مي کشد. صداي انفجار او را از هلاکت دشمن مطمئن مي سازد و لحظه اي بعد با سر دادن فرياد الله اکبر سقوط آخرين سنگر مقاومت دشمن را به اطلاع همرزمانش مي رساند.

به نقل از سایت گردان حضرت علی اکبر ( ع )



:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 11 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

مهتاب سرخ
 

مهتاب سرخ می دمد از شـــــــرق ِآفتاب

از حوض خون برآمده خورشید بی نقاب

از داغ ذبح بلبل زهـــــــــرای مرضیه(س) 

عالم به غم نشسته و خــورشید در حجاب

از چشم خیس و مشتعل ِآســــــــــــــمانیان

جاری شده به خاک زمین خون،بجای ِآب

شرم ات فلک!! که بعدِهزاران هزار سال

دزدت ربود گوهر و ماندی به قعر خواب

اکنون تویی و پرچم سـرخ و غمی بزرگ

زنجیر و طبل وسنج و سئوالات بی جواب

بر کاغذی که اشک مرا می کِشد به دوش

نامی معطر است به بوی خــــــوش ِگلاب

داغی ز قدمت همه اعصار، کـُــــــــهنه تر

اکنون ، نشسته بر"دل تنها"ی بو تـُــــراب

این قطره اشک ، هدیه به درگاهِ شاه عشق

باشد که دســـــــــتگیر شود ، موقع حساب

مصطفی معارف 23/8/91 کرج

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 228
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 آبان 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

در حرم آقا امام رضا(ع)

 

چشمه ی چشمام پرآبه که به پا بوست میام

سینه و قلبم کبابه ، که به پا بوســـــت میام

دست من کوتاه و، خرما بر نخیل و، یار دور

دل ولی ، درالتهابه ، که به پا بوست میام

کارهای عادی و روزانه تو شهــــــر شما

یا علی(ع)عین صوابه  که به پا بوست میام

در روایت ، وصف تضــمین شما از اهوا

مثل توصیف شرابه ، که به پا بوست میام

شب که میشه گـُــــــــــنبد زیبا و نورانی تو

فخــــــر ماه و آفتابه ، که به پا بوست میام

وقت پابوسی دلم سُــــر میخوره سمت شما

حال چشمامم خـرابه ، که به پا بوست میام

رسم پابوســــــــی نمیدونم ،ولی تو عاشقی

مقتدای من ربابه کــــــــه به پا بوست میام

یه کمی گندم تو دستامه ،؛ برای کـــفترات

گندمش ، از جنس نابه که به پا بوست میام

دیدن گـُــــــــــلدسته هات آرامش روح منه

روح من در انقلابه ، کـه به پا بوست میام

قربونت آقا ، که هر کی زائر قــــــبر توئه

یک بغل مشگل آوُرده تا تو حـــلالش بشی

مصطفی معارف 24/7/91 حرم مطهر آقا امام رضا (ع)

 



:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 آبان 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

داستانی واقعی از یک پزشک اصفهانی

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد و گفت : یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.
یک مرد میانسال با یک لهجه شدید گیلکی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که : من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه
ناقابلی است و ...
هر چه فکر کردم 'فلان کس' را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که : من ماهی پاک نمی کنم! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت : آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
من هم گفتم : که ماهی در فریزر خانه ماست او هم با ناراحتی گفت : پس حداقل پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
و من با شرمساری بیست هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا طرف یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است !

البته شما بخوانید فروخته ...



:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 آبان 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

چه دخیلها که بستم !!!

 

به تلافی نگاهت ، غم کـــــــهنه را شکستم

به امید دیدن تو چـــــــــــــه دخیلها که بستم

همه شـــــب نشسته ام تا برسد ز تو، پیامی

به خیال کامیابی ، ســـــــــــر راه تو نشستم

چو فرشته صـــــــورتستی زتو دیده برندارم

نه طعامی و نه آبی ، به دم تو زنــــده هستم

زتمام خــــوبرویان ، دل و دیده هر دو کندم

زپری رخان بریدم ، زفــــــرشته ها گسستم

به تمام قد پریدم ، که مگــــــر به حلقه کوبم

به امید آنکه شاید برسد به حــــــــــلقه دستم

به گمانم آنچــــه گفتم ، همه مدح توست اما

چه کنم که رفته از یاد دگـــــــر ، بلی الستم

همگان به میگساری و وصال یار مست اند

من ِدلســــــــــپرده اما به نظاره ی تو مستم

 

مصطفی معارف 17/7/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

نگاه نازنین

 

غزلی به پاس چشمت به گـــــلاب هدیه دادم

به نگاه نازنین تو نقاب ، هـــــــــــــــدیه دادم

به جزیره ی نگاهـــــت چو نشسته ام پریشان

همه موجهای اشک ات به ســـراب هدیه دادم

چو به تارهای مویت ، بوزد نسیم خـــــورشید

همه شعرهای خود را به شــــــراب هدیه دادم

به لبت که قند شرمنده شد از حـــــــــلاوت آن

دو سه غنچـــــه ی  انار و می ناب هدیه دادم

دگـــــــــــــرم نماند حالی که به درد دل سرایم

چـــــــو ترانه ای که درحال خراب هدیه دادم

به نوای تار مویت بنــــــــــــــواز، ساز ما را

کـــــــــه نوای سوزناکم ، به شباب هدیه دادم

به امید آنکه روزی برســــــم به وصل رویت

بستانم آن زلالی ، که به آب هـــــــــــدیه دادم

به تلاقی نگاهــــــــــــــــــــت به دلم پناه بردم

غزلی به پاس چشمت به گــــــلاب هدیه دادم

 

مصطفی معارف 16/7/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 251
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

سفره های خالی

 

مگـــــرمی شود چشم بست و ندید

کسی را نباشد توان خــــــــــرید؟

در این خشــک سالی تدبیر و رای

بجای عمل ، حــــــرف بیجا  شنید

چنان خالی از نان شده سفـــره ها

که باید بر آن نقشی از نان کـشید

کجـــــــــــــــایند مردان پر ادعا ؟

چه شد آن همه وعده ها و وعـید؟

بگــو پس همای سعادت کجاست؟

به سوی کــــــــدامین خرابه پرید؟

مرا تهمت نا شکــــــــــــیبی مزن

صــــــــــبوری تن درد مندم درید

چگونه توان شعر نغــــزی سرود

چو از گونه ی طفل اشکی چـکید؟

مگــر میشود خاطر آسوده داشت

ولی ناله ی بی غــــــــذایی شنید؟

تو کـــــز محنت رعیتت بی غمی

بگــــو رعیتت بر که بندد ، امید؟

مصطفی معارف 10/7/91 کرج

 



:: برچسب‌ها: سفره های خالی ,
:: بازدید از این مطلب : 225
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 15 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

طنز

یك لقمه نان حلال!

 

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.
دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!
عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد. او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند. عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.
من فكر مي‌كنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچ‌وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم مي‌آورد. تازه يارانه‌ها را خرج مي‌كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم. ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت مي‌كرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود

 



:: برچسب‌ها: یك لقمه نان حلال! ,
:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 8 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

تقدیم به عزیزان جاوید الاثر

آرامشت آن روز، زَهـــــــرِ مادرت بود

فهمیده بودم ثبت نام آخـــــــــــــرت بود

روزی که رفتی تا بگیری قبض اعـزام

ذکــــــر و دعایم دائما ، پشت سرت بود

سجـــــــــــاده در تنهایی خود باز کردم

سجاده ام آن روز رنگِ  دفــــترت بود

چـــشمان من هر روز ابری تر، تو اما

شوق وصالت خـفته در چشم تـَرَت بود

در سینه ام ، آرامش دریا نشــــــــــسته

در خاطرم ، یاد عـــــزیزت نقش بسته

از زیر قرآن رد شدی با خـــنده ای ناز

معلوم بود از صــورت تو شوق پرواز

ساکت من اما گــوشه ای درگریه بودم

درهای های گریه ام ، امید اعجـــــــاز

رفتی نگاهت تا ابد ، در خاطــــرم ماند

من ماندم و تنهایی و، ســـــــجاده ی باز

رفتی بهاران زیادی آمــــــــــــد و رفت

گویا قناری هم ندارد ، شــــــــــوق آواز

عکسی که درآن خنده ات برلب نشسته

بر قاب دیوار اتاقم نقــــــــــــــش بسته

سی سال چشمم انتظارت را کـــــشیده

اخبار می گفت انتظارم سر رســـــیده

با دست پر گل آمدند از خـــــــطه نور

با کوله باری استخـــــــوان اما خمیده

با همت مردان پیگـــــــــــــیر تفحص

چشمانم امشب طعم آرامش چــــشیده

بر دستها می بینمت از پر ســـبک تر

وا میکنم از فکــــــــــــرم افکار تنیده

دیگر کــــــــنارت مادری تنها نشسته

بر کــــــوچه دل جای پایت نقش بسته

انگشتری دارم نگینش رنگ خون است

طرح نگینش ایه ی السابقـــــون است

هرچند مشتی استخوان است و پلاکی

اما برای کشورش همچون ستون است

در دلربایی گــــــوی سبقت را ربوده

در دلبری زیباترین فصل جنون است

رخت عروسی اش تبرُک شد بخونش

ازچشم زخم روزگاراما مصون است

 

مصطفی معارف 29/6/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 249
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 مهر 1391 | نظرات ()