نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید.
روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است. 
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم.

 

 

یقین داشته باشيد که با مقیاس خودتان برای شما اندازه مى گیرند.

 



:: بازدید از این مطلب : 848
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

وصیت نامه منثورابوالقاسم حالت

طنز نويس معروف مجله هاي توفيق و گل آقا

با تخلص 'خروس لاري'

 

بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد

نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد

نه پي گورکن و قاري و غسال رويد

نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي

که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد

اين دو چشمان قوي را به فلان چشم چران

که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد

وين زبان را که خداوند زبان بازي بود

به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است

راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد

وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه

به فلان سنگتراش ته بازار دهيد

کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شد

ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد

ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز

درجواني ريه او شده بيمار دهيد

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت

کمرم را به فلان مردک زن بار دهید

چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است

معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد

تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش

لااقل ت خ م مرا هم به طلبکار دهید

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 528
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 فروردين 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

درد تنهایی

 

یه حسی داره بم میــــــگه دوباره میشه برگردم

هنوزم عاشقت هستم، اگرسُـــــــرخم اگر زردم

منــــــــــوبا درد تنهایی نذار تنها، تو می دونی

که توگرمای تبهامم بدون گـــــــرمی ات سردم

بیاد روزهایی که من و تو مال هم بــــــــودیم

همه شب های تنهایی روبا یادت سحـــــرکردم

بیاد روزهایی که، کنارت شعــــــــــــر میگفتم

ومیبردی توبا یک خـــــــنده ازجونم همه دردم

اگه گم شم توی چشمات وآروم شم توی دستات

چه فرقی می کنه دیــگه که مَردم یا که نامَردم؟

چه باشی چه نباشـــی، بازهم درقلب من هستی

همیشه با منی، هرچـند در تنـــــهایی ام هر دم

 

 

 

مصطفی معارف 19/12/91 کرج



:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

معادل فارسی !
به روایت : رضا رفیع
_______________________________________

یک بار به استاد میر جلال الدین کزازی گفتم : استاد ! شما که تمام سعی تان را گذاشته اید که زبان فارسی را پاس بدارید ، از این که نام و نام خانوادگی اتان عربی است رنج نمی برید ؟

استاد مثل کسی که داغ دلش تازه شده باشد ، آهی کشید و گفت : چرا رنج می کشم . ولی وقتی به این موضوع فکر می کنم که معادل فارسی آن می شود : « سردار شکوه آیین زغال فروش » ، ترجیح می دهم که به میر جلاالدین کزازی بسازم ، و از خیر معادل فارسی آن بگذرم !

 

به نقل از سایت ایرافتا ( شاعران فارسی زبان )



:: بازدید از این مطلب : 910
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

ذهن مسئله پرداز

 

باید سکـــــــوت پیشه کنم بعد از این دگر

خون جگــــربه شیشه کنم بعد از این دگر

باید برون ز کاســــــه کنم چشمهای خود

دندان برون ز ریشه کنم بعد از این دگـر

چشمــــــــــــــــم به اتفاق و وقایع ببندم و

فکـــــــر فروش گیشه کنم بعد از این دگر

باید زبان خود بـِـبـُـرم، یا چــــــــو ابلهان

صحبت چنان کلیشه کـــنم بعد از این دگر

فرهاد اگر به جای سخــــن تیشه می زند

بر فـرق خود دو تیشه کنم بعد از این دگر

آهوی ذهن مسئله پرداز خـــــــــــویش را

چـــــندی برون زبیشه کنم بعد از این دگر

یارب چگــــــــــونه منطق انصاف زیر پا

وانگه وضـــو همیشه کنم بعد از این دگر؟

گوشی که نیست تا شنود حرفی از حساب

آیا سکـــــــوت پیشه کنم بعد از این دگر؟؟

 

مصطفی معارف 6/12/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 524
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

سارق اشکهای من

 

درد یارم، زجنس دردم نیســـــــت

رنگ رویش به رنگ زردم نیست

سخنش سرد ومنجـــــــــــــمد، اما

در کنارش نه!!،هیچ سـردم نیست

سارق اشکــــــــــــــهای من گم شد

اشکهایی که گــــــریه کردم نیست

صبح تا شب به غـُـــــصه مشغولم

فرصتی تا کمی بگــــــــردم نیست

با توجـــــــــــــــــه به حس حساسم

حس این دم چو حس هر دم نیست

اخـــــــــــتصاص زبان برای نبرد

اصطلاحی که در نبردم نیســــــت

بی خیالم ز ترس ِتهـــــــــــــدیدات

حس اینکه کنند طردم، نیســــــــت

درد من درد سفـــــــره های تهیست

درد یارم، زجنس دردم نیســـــــت

 

مصطفی معارف 7/12/91 تهران



:: بازدید از این مطلب : 503
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف
داستانک( عاشق ابدی‌ )
این داستان رو امیر خان تتلو نوشته راستش خود من هم همیشه ایشون رو یه خواننده رپ میشناختم ولی با خوندن این داستان قشنگ نظرم بکلی تغییر کرد من اصوال از رپ خوشم نمیاد و از امیر جان هم ...ولی این داستان رو که خوندم خیلی منو تکون داد و نظرم راجع بهش اساسی تغییر کرد
یه روز یه جوونی‌ دور از جون شما تصادف می‌کنه و ضربه مغزی میشه :( بعد از عمل مغزی اون دوباره به هوش میاد ولی‌ با این تفاوت که از اون به بعد پسر وقتی‌ میخوابید ادامهٔ خواب دیشب رو میدید ! اوضاع کاملأ فرق کرده بود چون اون دیگه ۲ تا زندگی‌ داشت ! وقتی‌ میخوابید اونور بیدار میشد و هر شب و هر شب ادامهٔ خواب‌های دیشب ! تا اینکه پسر توی زندگیه داخل خوابش عاشقه یک دختر میشه !

اون انقدری عاشق بوده که دوست داشت بیشتر وقتش رو تو خواب با عشقش بگذرونه !

تو زندگیه داخل خواب تلاش میکنه برای رسیدن به دختر : ورزش ، کار و سختی برای هدف که اون هدف چیزی نبود جز عشق ! سعی‌ میکنه بخاطر دختر آدم موفق ،سالم و خوبی‌ باشه و میشه !

ولی‌ تو زندگیه واقعی ... ! مصرف مواد و قرص خواب ! دوست داشت بیشتر وقت رو بخوابه که بره اون ور پیش دختر ولی‌ غافل از اینکه اینجا داره ذره ذره آب میشه !

پسر از خانواده ترد شد ! همهٔ دوستاش رو از دست داد ! پخشه خیابون‌ها تو خرابه ها :( داشت از خیابون رّد میشد دوباره تصادف کرد !

این‌بار وقتی‌ چشماش رو باز کرد تو آغوش عشقش بود سالم و موفق ! پسرک از دنیا رفته بود ولی‌ نمی‌دونست که اگه از دنیا بره، میره درست همونجا که دلش میخواست چون اگه می‌دونست خیلی‌ قبل تر خود کشی‌ کرده بود ولی‌ اون باید میموند و توشه جمع میکرد که حالا که نیست همونجا باشه که میخواد ! امیدوارم که خدا رفتگانتون و بیامرزه و همهٔ کسائی که از دست دادین الان جایی باشند بهتر از اینجا ! عاشقتونم ♥


:: بازدید از این مطلب : 496
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 5 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف




نجار زندگی


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم.
فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست.
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازیم باشیم.



:: بازدید از این مطلب : 532
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 29 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف




یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


چنگیز خان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 519
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

طنز، شهروندان مختلف در مواجهه با زورگیری!

 

- شهروند کارمند: زورگیران تمام سوراخ سمبه های کارمند را می گردند، اما فقط قبض آب و برق و دفترچه قسط پیدا می کنند. شهروند کارمند حال ندارد واکنشی نشان دهد.

- شهرونددهه پنجاه: تا جایی که می تواند کتک می خورد اما پولش را حفظ میکند.

- شهروند دهه شصت: تا جایی که میتواند کتک میخورد و پولش را هم از دست می دهد.

- مسئول مربوطه: حضور زورگیران در سطح شهر را تکذیب می کند، زورگیران نیز با گذاشتن چند یادگاری روی بدن مسئول، حضورشان را تایید می کنند.

- یکی از مسئولین: به زورگیران قول استخدام رسمی همراه با بیمه و مزایا را میدهد. زورگیران سلاح بر زمین می گذارند و روی ماه مسئول را می بوسند.

- پلیس: زورگیران را به خاطر پوشش بد و خارج از عرف، بازداشت می کند.

- شهروند کم درآمد: به جای پول برای زورگیرها کار می کند.

- شهروند پردرآمد: به زورگیرها پول می دهد و آنها را به استخدام خود درمی آورد.

- شهروند فیلسوف: سعی می کند از شیوه سقراط استفاده کند و با سوال کردن، ذهن مخاطب را به تفکر وادارد. به همین دلیل به زورگیران می گوید: «چرا زورگیری می کنید؟» زورگیران در ابتدا از شنیدن این سوال هَنگ می کنند اما بعد از چند ثانیه جواب را با استفاده از روش استدلال استقرایی و به صورت کاملا عملی و عینی به خورد فیلسوف می دهند. فیلسوف بعد از شکسته شدن سومین دندانش متوجه جواب می شود و فریاد می زند «یافتم، یافتم».

- شهروند جامعه شناس: به زورگیران توضیح می دهد که آنها قربانی فقر و شرایط بد جامعه هستند. سپس چیزهایی از «مارکس» و «اِنگلس» می گوید. زورگیران فکر می کنند او شیرین عقل است و به حال خودش رهایش می کنند.

- شهروند روشنفکر: سعی می کند با زورگیران وارد گفتگو شود اما زورگیران اقتدارگرایانه گفت و گو را مغلوبه می کنند و یک لایک بزرگ به روشنفکر نشان می دهند.

- شهروند کمونیست: به زورگیران توضیح می دهد که آنها جزو قشر توده و پایین دست اجتماع هستند که حقشان توسط امپریالیسم خورده شده است، پس باید زورشان را در جهت دیگری صرف کنند اما زورگیران چیزی از این حرف ها متوجه نمی شوند و می گویند: «این حرفا واسه زورگیر تُمبون نمی شه، یا باید پول بدی یا اینکه باید پول بدی!»

- شهروند کره ای: با موبایل سامسونگش آهنگ «گنگنم استایل» را پلی می کند. خودش و دزدها با شنیدن این آهنگ از خودبیخود شده و مچ دست چپ و راستشان را روی هم می گذارند و همراه با آهنگ بالا و پایین می پرند.

- شهروند ژاپنی: از داخل لباسش یک شی مستطیل شکل شبیه جعبه ادکلن بیرون می آورد و به زورگیران نشان می دهد و می گوید: «این علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کومان است. احترام بگذارید.» زورگیران وحشتزده سلاح هایشان را روی زمین می اندازند و جلوی مرد ژاپنی زانو می زنند.

- شهروند چینی: با یک حرکت بروسلی وار دخل زورگیرها را می آورد.

- شهروند لوطی: بعد از اینکه کتک مفصلی از زورگیران می خورد، ماجرا را برای رفیقش «قیصر» به این صورت تعریف می کند: «خلاصه چند نفر بودن، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت. آره و اینا خیلی بودن، کریم آقا هم بود. می شناسیش؛ کریم آب منگل. آره، گفتن اِخ کن، گفتم ندارم. از ما نه، از اونا آره. تو نَمیری، ما اصلا یه شاهی تو جیبمون نبود. خلیل نامرد گفت؛ فِرِش بدین. تو نمیری به موت قسم خیلی تو لب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی ضامن دار اومد بیرون، رفتم اومدم، دیدم کسی نیست، همه خوابیدن. پریدم سر کوچه. رفتم دم کوچه مهران بغل این نُرقه فروشیه. اومدم پایین یه پسر هیکل میزون، اینجوری زد تو سینه م. افتادم تو جوب. گفتم هِتِته. گفت عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا. دومیشو زد، از اولیش قایم تر. دست کردم تو جیبم که برم و بیام، چشامو باز کردم دیدم مریض خونه روسهام. حالا ما به همه گفتیم زدیم، شومام بگین زده. آره، خوبیت نداره ...»

 

 



:: بازدید از این مطلب : 611
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()